تاریخ انتشار : یکشنبه ۸ تیر ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۷ خبرنگار : داود کنعانی
کد خبر : 5465

حاج حُسنِ یونس به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید

حاج حُسنِ یونس به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
حاج یونس می‌گفت: "من اصلاً سیاسی به آن معنایی که در ذهن‌هاست نیستم (حتی با اغراق می‌گفت: سیاست هم بلد نیستم). با شما سیاسی حرف نمی‌زنم، من فقط ماجرا را به شما می‌گویم؛ خودتان هرچه خواستید جمع‌بندی کنید."

به گزارش تسنیم ؛   اسم حاج یونس (ابوالفضل نیکویی) را اولین بار اینجا شنیدم. از همان زمان، مدام این سؤال در ذهنم بود که این حاج یونس کیست که چنین دغدغه‌ای برای حفظ جان حاج قاسم دارد؟ کسی که آنقدر کاریزما و ابهت دارد که همه عاشقانه دوستش دارند و در عین حال از او حساب می‌برند، پس حاج یونس باید چه شخصیتی باشد که به فرماندهان می‌گوید نگذارید حاج قاسم جلوتر برود؟”

حاج یونس (ابوالفضل نیکویی) مداع حرم به شهادت رسید

نادیده شیفته ابهت و جذابیت حاج یونس شده بودم. معروف بود که حاج قاسم نیروهایش را مثل فرزندانش مراقبت می‌کند، مدام تماس می‌گرفت و احوالشان را می‌پرسید، دقیقاً مثل پدر و مادری که نگران فرزندش است. حالا این یونس کیست که همین حس را نسبت به حاج قاسم دارد و این‌گونه عاشقانه مراقبش است؟

مدتی بعد، در سال ۱۴۰۲، عبداللهی به همراه گروهی از خبرنگاران (از اصولگرا تا اصلاح‌طلب) به سوریه سفر می‌کنند. در همان روز اول به آن‌ها گفته می‌شود که مهمانی دارند که قرار است ماجرای سوریه را برایشان توضیح دهد. چند دقیقه بعد، مردی با چهره‌ای نورانی و اندامی رشید وارد می‌شود. میزبان می‌گوید: “ایشان حاج یونس است!”

عبداللهی می‌گوید: “برق از سرم پرید! هیچ‌کس او را نمی‌شناخت، یعنی هیچ‌کس از جمع ما قبلاً او را ندیده بود. حاج یونس واقعاً روبروی ما ایستاده بود و من آنقدر از دیدن قهرمان رؤیاهایم ذوق‌زده شده بودم که حد نداشت. او حتی از آنچه در ذهنم می‌پروراندم نیز ابهت بیشتری داشت. وقتی شروع به صحبت کرد، شیرینی کلامش به جذابیت ظاهرش اضافه می‌شد.”

حاج یونس می‌گفت: “من اصلاً سیاسی به آن معنایی که در ذهن‌هاست نیستم (حتی با اغراق می‌گفت: سیاست هم بلد نیستم). با شما سیاسی حرف نمی‌زنم، من فقط ماجرا را به شما می‌گویم؛ خودتان هرچه خواستید جمع‌بندی کنید.”

او هشت سال در سوریه بود و این کشور را مو به مو می‌شناخت؛ از کوه و دشت گرفته تا قبایل و مذاهب، حتی بسیاری از نظامیان و سیاسیون سوریه را نفر به نفر می‌شناخت. او تحولات جغرافیایی سوریه را لحظه به لحظه در آن هشت سال به یاد داشت.

در آن چند روزی که خبرنگاران با او بودند، چه در جلسات و چه در میدان، حاج یونس لحظه به لحظه وقایع سوریه را روایت می‌کرد، از ناگفته‌ها می‌گفت و تحلیل‌های جدیدی از شنیده‌ها ارائه می‌داد. او بیشتر با اصلاح‌طلبان صحبت می‌کرد و به آن‌ها توضیح می‌داد تا تصور نکنند که این نبرد مقدس، جناحی، حزبی یا صرفاً ایدئولوژیک بوده است. صداقت او به اندازه‌ای بود که هیچ‌کس احساس نمی‌کرد قرار است از او یا قلمش استفاده ابزاری شود. بسیاری از خبرنگاران، از جمله اصلاح‌طلبان، آنقدر به او و شخصیتش اعتماد کرده بودند که در روز آخر، برخی از آن‌ها قبل و بیش از بقیه حاج یونس را در آغوش می‌کشیدند و با سختی دل می‌کَندند.

عبداللهی می‌افزاید: “در ماشین یا هواپیما، دقایق طولانی فقط نگاهش می‌کردیم؛ چقدر این بشر دوست‌داشتنی بود. در کنار توضیح ماجرای سوریه، مدام از نبوغ و عرفان حاج قاسم می‌گفت؛ از مهربانی حاج قاسم می‌گفت… و ما هرچه می‌گفت، بخش مهمی از آن صفات را در خود حاج یونس نیز می‌دیدیم.”

اما در کنار آن ابهت، اضطرابی نیز در او دیده می‌شد. انسانی که تمام عمرش را در نبرد با اشرار گذرانده، داعش را از چند قدمی دیده و حتی یک لحظه جا نزده، حالا به وقت پیروزی، از چه مضطرب است؟ حاج یونس، به همراه شهید همدانی و چند نفر دیگر، جزو اولین افرادی بود که برای مقابله با توطئه اسرائیل و تروریست‌هایش به سوریه رفته بودند؛ همان جمع کوچکی که حاج قاسم به آن‌ها گفت: “دستتان را می‌بوسم، شب و روز نخوابید، اما نگذارید سوریه به دست تکفیری‌ها و تروریست‌ها بیفتد!” آن جمع موفق شده بود و یونس یکی از ارکان اصلی این موفقیت عظیم بود. اما چرا مضطرب بود؟ پاسخ دشوار نیست؛ او می‌ترسید بدون شهادت از دنیا برود.

عبداللهی می‌گوید: “این را نه فقط در سوریه، بلکه در این دو سال پس از آنکه بعضاً حالی از ما می‌پرسید نیز می‌دیدم. من خیلی کم قربان‌صدقه کسی می‌روم؛ اما نمی‌دانم چرا از همان ابتدا، همه‌اش دوست داشتم قربان‌صدقه حاج یونس بروم؛ یکی از آن جهت که حس می‌کردم از برخی جهات نزدیک‌ترین آدم به حاج قاسم است که رفتنش، داغ سردنشدنی به دل همه‌مان گذاشت. اما این همه ماجرا نبود؛ حاج یونس خودش هم بزرگ بود؛ ماه بود؛ هم چهره‌اش و هم خلقیات و روحیه‌اش. هر وقت پیام می‌داد یا تماس می‌گرفت که حالی بپرسد، اولش ناخودآگاه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم؛ “فدات شم حاجی؛ دورت بگردم.” او اما همیشه آخر حرف‌هایش می‌گفت: “دعا کنید شهید شم.””

حدود چهل و چند روز پیش که عبداللهی عازم حج می‌شود، ناگهان حاج یونس از مشهد پیام می‌دهد: “در حرم امام رضا(ع) دعاگوت هستم.” عبداللهی می‌گوید: “من هم احتمالاً فردا عازم مدینه هستم و ان‌شاءالله همه‌جا در این سفر حج به‌یاد شما و دعاگوی شما خواهم بود.” و حاج یونس همان حرف را باز هم تکرار می‌کند: “دعا کن شهید بشم.”

حاج یونس نهایتاً به دست “رذل‌ترین و شقی‌ترین رژیم‌ها” به شهادت رسید؛ “با عظمت رفت.” عبداللهی نتیجه می‌گیرد: “اصلاً اگر حاج یونس شهید نشود، چه‌کسی شهید شود؟ حیف نیست چنین انسان‌های مافوق، بدون شهادت بروند؟ رفتن آن‌ها حتماً برای ما خسارت بزرگ و داغ سنگین است، اما برای خودشان چه؟ اگر شهید نشوند، اصلاً قانون خدا برای ما زیر سؤال می‌رود؛ امثال من بمیریم و حاجی هم بمیرد؟ نه، این‌طور نیست؛ حاج یونس‌ها شهید می‌شوند و زنده‌اند و این دل‌های امثال من است که مرده.”

و در پایان، با حسرت و افتخار می‌نویسد: “حاج یونس؛ به‌رسم همیشه، فدات شم، دور سرت بگردم، کمکمون کن…

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.